شیخی پارسا را در راه دیدم که خسته بر جا نشسته
پرسیدم از چه این گونه ملول گشته ای
گفت راه دراز است و کول بار غمم زیاد ....!!
گفتم غم هایت برای من ، بخند!
سبک بار شد و سرخوش به راهش ادامه داد....
اما....
ندانست شادی اش را خواستم ؛
نه رفتنش را............!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:51 توسط آ.حسینی
|
پیش کش به حکیم فرزانه ای که با مردم ایران پیمان خدایی دارد.